بَرسازی واقع گرایانه
مترجم: علیرضا طیّب
مقدّمه:
ظاهراً برسازی در متون مربوط به نظریه روابط بین الملل جایگاهی دقیقاً در مقابل واقع گرایی دارد. [...]در آموزش های روابط بین الملل نیز واقع گرایی و برسازی هرچه بیشتر به عنوان دو مقوله جدا از هم تعریف می شوند؛ شاهد این سخن همانا وجود گرایش فزاینده متون درسیِ روابط بین الملل، حتی متون مقدماتی، به تعریف واقع گرایی و برسازی به عنوان دو بُن نگره از بُن نگره های متفاوت سه گانه یا بیشتر در این رشته است.
این ادعا که برسازی هم، مانند واقع گرایی یا لیبرالیسم، یکی از بُن نگره های روابط بین الملل است ادعایی گمراه کننده است، و گرایش متون درسی به طرح این ادعا به ندرت در نوشته های محققانه انعکاس می یابد. این نوشته ها معمولاً برسازی را نوعی هستی شناسی، معرفت شناسی، یا روش شناسی معرفی می کنند. در این مقام، معمولاً برسازی متفاوت با مادّه گرایی یا خردباوری تعریف می شود. در واقع، در بررسی های اخیر درباره وضعیت رشته روابط بین الملل مجادله خردباوری - برسازی به عنوان مباحثه محوری در حوزه نظریه های معاصر روابط بین الملل شناخته شده است. برسازانی که مدعی اند روش شناسی شان با واقع گرایی سازگار نیست روی رابطه میان واقع گرایی و هر دو روش شناسی مادّه گرایی و خردباوری تکیه می کنند. واقع گرایانی هم که مدعی اند بُن نگره شان با برسازی سازگار نیست توجه شان را عمدتاً نه به روش شناسی بلکه به گرایش مشهور برسازان به آرمان گرایی یا معناگرایی معطوف کرده اند.
اما هیچ یک از این دو استدلال، با بررسی دقیق، درست از کار در نمی آید. ادعای برسازان، دایر بر این نظریه واقع گرایی با معرفت شناسی ها و روش شناسی های بیناذهنی سازگار نیست، یا بر کاریکاتوری از واقع گرایی پایه می گیرد یا بر شناختی بسیار تنگ بینانه از آن. و واقع گرایان نیز در نقد برسازی دچار این خطا می شوند که از جهان نگرش برخی (و شاید بیشتر) برسازان نتیجه می گیرند که این روش شناسی ذاتاً به سمت لیبرالیسم گرایش دارد. بررسی روش شناسی برسازی و نظریه واقع گرایی اصیل حکایت از آن دارد که در واقع آن ها با هم سازگارند؛ به یقین، برسازی ناب لزوماً واقع گرایانه نیست، ولی پژوهش برسازانه با جهان نگرش واقع گرایانه و با هر جهان نگرش دیگری سازگار است. [...]
واقع گرایی و برسازی
بسیاری از برسازان به صراحت می پذیرند که قدرت در روابط بین الملل اهمیت دارد. برای نمونه، ونت خاطرنشان می سازد که به همان اندازه که واقع گرایی ناظر بر قدرت است، خودش را نیز یک واقع گرا می داند. او و دیگر نظریه پردازان برساز غالباً به سبب این اعتقاد با واقع گرایان مخالف اند که نظریه واقع گرایی در کُنه خود برای سیاست «مبنایی مادّی و نه اجتماعی» قائل است. [1] این اتهام سه جزء دارد: این که نظریه واقع گرایی 1. روی توانایی های مادّی تکیه می کند، 2. نگرشی مادّه گرایانه به سرشت بشر دارد، و 3. بر تجربه باوری تأکید می ورزد. این سه اتهام با هم تفاوت دارند، و اگر هریک از آن ها صادق باشد نشانه ناسازگاری میان واقع گرایی و برسازی است. ولی، با بررسی دقیق، هیچ یک از آن ها درست از کار در نمی آید.نخستین اتهام، یعنی این که شناخت واقع گرایان از قدرت به تمرکز روی توانایی های مادّی گرایش دارد. بالاتر مورد اشاره قرار گرفت. مسلّماً این حقیقتی است که بسیاری از پژوهشگرانی که خود را واقع گرا می خوانند کوشیده اند اندیشه قدرت را به سنجه های کمّی تقلیل دهند؛ ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که چنین شیوه ای را جزو ذات نظریه های واقع گرایی بدانیم. در واقع، گرایش رفتاری - و بنابراین کمّی - در روابط بین الملل دهه ها پس از چرخش واقع گرایی پا گرفته است، و این امر حکایت از آن دارد که اولی نمی تواند جزو ذات دومی باشد. وانگهی، بسیاری از نظریه پردازان اثرگذار واقع گرا به صراحت گفته اند که عوامل غیرمادّی جایگاهی محوری در شناخت کامل قدرت در روابط بین الملل دارد. از این گذشته، بررسی کنندگان تحلیل قدرت، که بسیاری شان خود را واقع گرا می دانند، خاطرنشان ساخته اند که تحلیل قدرت تا چه حد می تواند پیچیده و چند وجهی باشد. [...] پس، این واقعیت را که برخی از پژوهندگان واقع گرا از سنجه های کمّی در مورد توانایی های مادّی جسمانی استفاده می کنند نباید به این معنی گرفت که این نوع مادّه گرایی جزو ذات واقع گرایی است.
اتهام دوم این است که منطق واقع گرایی مستلزم برخی از فرض های مادّه گرایانه درباره سرشت بشر و نیازهای بشری حاکم بر رفتار بازیگران سیاست بین الملل است. فرض های ویژه ای که به شناخت واقع گرایانه از سرشت بشر نسبت داده می شود غالباً شامل وجود ناامنی و ترس می شود. حقیقت این است که واقع گرایان باید کار خود را از نظریه ای درباره سرشت بشر آغاز کنند. در واقع، همان گونه که ونت گفته است، تمامی نظریه های اجتماعی باید از نظریه ای درباره سرشت بشر آغاز شوند، هرچند این نظریه چیزی جز این نباشد که سرشت بشر بی نهایت شکل پذیر است. [2] برخی از نظریه های موجود درباره سرشت بشر با واقع گرایی سیاسی ناهمسازند، از جمله نظریه هایی که می گویند سرشت بشر بی نهایت شکل پذیر، یا، در نهایت، کمال پذیر است. ولی می توان مجموعه وسیعی از نظریه ها درباره سرشت بشر را نیز برشمرد که هم با واقع گرایی و هم با نظریه برسازی سازگارند، از جمله نظریه هایی که قائل به تفاوت افراد بشرند. منطق واقع گرایی ایجاب نمی کند که همه افراد تجاوزطلب یا خودخواه باشند، بلکه صرفاً مستلزم آن است که برخی از آنان چنین باشند. به دیگر سخن، بر اساس این نظریه، همه افراد نمی توانند غیرتجاوز طلب یا دگرخواه باشند. تا زمانی که برخی از افراد برای برهم افزودن قدرت خودشان تلاش کنند و هیچ قدرت متقابلی آن ها را متوقف نسازد، دیگران با ناامنی روبه رو خواهند بود. برای نمونه، تمایزی که رندال شوئلر بین دولت های طرفدار وضع موجود و دولت های تجدید نظر طلب قائل است در کُنه خود همین منطق را دارد. [3]
سومین اتهام این است که واقع گرایی سیاسی «یافت باور» یا «تجربه باور» است و، در نتیجه، با روش شناسی برسازانه سازگار نیست. این اتهام در ظاهر اتهامی روش شناختی است، ولی برخی از نظریه پردازان برساز به تازگی این اتهام را در سطح هستی شناسی مطرح ساخته اند. این انتقاد با استناد به واقع گرایی «علمی» یا «انتقادی» مطرح می شود، که مفهومی در فلسفه علم است که هیچ ربطی با واقع گرایی «سیاسی» ندارد. گوهر واقع گرایی علمی در حوزه علوم اجتماعی را این اندیشه تشکیل می دهد که ساختارهای اجتماعی واقعی وجودی خارجی و مستقل از مشاهده آن ها توسط ما دارند. کوتاه سخن، این مکتب می گوید که «خارج» عملاً وجود خارجی دارد. این دیدگاه با این تصور یافت باورانه - تجربه باورانه، که تنها آنچه را مشاهده می کنیم می توانیم بشناسیم، و نیز با این تصور پسانوگرایانه - ساخت گشایانه، که چون همه معرفت های اجتماعی موجودیتی گفتمانی دارند هیچ ساختار اجتماعی نمی تواند وجود خارجی و مستقل از گفتمان ما درباره آن ها داشته باشد، تباین دارد. هم یافت باوری منطقی و هم ساخت گشایی در این مقدمه شریک اند که هیچ گونه آگاهی از پدیده های اجتماعی نمی تواند جدا از مشاهده گر وجود داشته باشد، حال آن که واقع گرایی علمی معتقد است که پدیده های اجتماعی جدا از مشاهده گر نیز می توانند وجود داشته باشند، و حتی وقتی که مسقیماً نتوان مشاهده شان کرد می توان به آن ها استناد کرد. [...]
هیکی پوتاماکی و کالین وایت واقع گرایی سیاسی را هم به یافت باوری منطقی و هم به ساخت گشایی بیش از حد نزدیک می دانند، زیرا همه آن ها در نگرشی انسان محورانه به معرفت شریک اند که با واقع گرایی علمی ناسازگار است و، به اعتقاد آن دو، باید شالوده برسازی را تشکیل دهد. [4] [...]
در واقع، نوشته های مورگنتا درباره «علمِ» سیاست، در نگاه نخست می تواند سردرگم کننده به نظر برسد. وی در کتاب انسان علمی در برابر سیاست قدرت می گوید «انسان علمی»، که باید با به کارگیری خرد خود مشکلات سیاست را حل می کند، قادر نیست به شکل موفقیت آمیزی با این مشکلات برخورد نماید. [5] برعکس، در کتاب سیاست در میان ملت ها، مورگنتا می گوید واقع گرای سیاسی «به عینی بودن قوانین سیاست...» و «امکان بسط نظریه ای عقلایی که بازتاب» آن قوانین باشد «اعتقاد دارد» [6]. برخی از برسازان منتقد واقع گرایی سیاسی فرض را بر این می گذارند که اندیشه مورگنتا در دوره میان نگارش این دو کتاب از ریشه تغییر کرده است. [...]
ولی مطرح ساختن چنین ادعایی به معنی اشتباه گرفتن عقلانیت پیش بینی کننده با عقلانیت تجویزی است، که بالاتر ذکرشان رفت. مورگنتا، در انسان علمی، بر ضد تلاش برای شناخت جهان به عنوان جایی عقلایی استدلال می کند و نه علیه شناخت عقلانی جهان. در سیاست میان ملت ها، وی مدعی است که تلاش برای شناخت عقلایی جهان، در حالی که جهان در واقع جایی عقلایی نیست، مشکل دارد. به دیگر سخن، هر دو کتاب نکته واحدی را مطرح می سازند، ولی ازجهات متفاوتی به آن می رسند. این تفسیر اشاره به نوعی ناهمسازی میان واقع گرایی اصیل و نظریه انتخاب عقلایی دارد. اما، از این گذشته، حاکی از سازگاری میان واقع گرایی اصیل و برسازی نواصیل یا رقیق است. بیزاری از «انسان علمی»، پذیرش اهمیت اندیشه ها، و پافشاری بر اهمیت بافت تاریخی در آثار مورگنتا با معرفت شناسی برسازانه، اعم از نوع نواصیل یا پسانوگرایانه آن، کاملاً همخوانی دارد. و هستی شناسی واقع گرایی اصیل، که واقعیتی جدا از اندیشه ذهنی را می پذیرد ولی منکر نقش عوامل مشاهده ناپذیری چون اخلاق نیست، آن نوع مادّه گرایی بی شعوری نیست که گاهی منتقدان برساز به واقع گرایی نسبت می دهند. [...]
اندیشه ها، آرمان ها، و لیبرال
«از زمان نقد ویرانگر کار، وصف «آرمان گرا» در روابط بین الملل به معنی ساده اندیش به کار رفته است. [7] ونت، پس از فرق گذاشتن میان آرمان گرایی در مقام نظریه ای در باب سیاست اجتماعی و آرمان گرایی در مقام یک نظریه روابط بین الملل، این مطلب را مطرح می سازد. آرمان گرایی، در معنای نخست، اشاره به نظریه ای اجتماعی دارد که نگاهش متوجه اهمیت اندیشه هاست، در حالی که در معنای دوم ناظر بر نظریه ای در باب روابط بین الملل است که به جای واقع گرایی بر آرمان ها پایه می گیرد. ونت مدعی است که خودش دست اندرکار آرمان گرایی در معنای نخست است، نه در معنای دوم. در ادامه به مخالفت با این ادعا برخواهیم خاست. [...] به همین سان، موراوچیک هم با به دست دادن تعریف تازه ای از نظریه لیبرال در روابط بین الملل آشکارا تلاش دارد تا از «نقش تاریخی لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، فاصله بگیرد. [8]در واقع، هردوی این دانشمندان (البته به همه شیوه های بسیار متفاوت) سعی در زدودن این اتهام از دامن آرمان گرایی و لیبرالیسم دارند که این مفاهیم بیانگر رویکردهای هنجاری به علوم اجتماعی یعنی نماینده یک ایدئولوژی هستند. هدف ما در بخش حاضر اعاده حیثیت به همان رویکرد هنجاری در قبال روابط بین الملل است که موراوچیک و ونت سعی در فاصله گرفتن از آن دارند. به عنوان نقطه مقابل واقع گرایی، کار از اصطلاح «آرمان جویی» استفاده می کند و مورگنتا از اصطلاح «لیبرالیسم» و «انسان علمی». [9] اگرچه به نظر می رسد اصطلاحاتِ مورد استفاده کار و مورگنتا کاملاً با هم تفاوت دارند، ولی در واقع همه آن ها به نوعی از آرمان گرایی لیبرالی و انسان باوری علمی اشاره دارند که غالباً وجه مشخصه دانشمندان علوم سیاسی پیرو سنّت وودرو ویلسون شناخته می شوند. گوهر این مکتب فکری آن است که انسان ها دارای ترجیحات همساز و منطقی (یا، دست کم، قابل پیش بینی) هستند و به شکل عقلانی آن ها را پیگیری می کنند. در نتیجه، نهادهای سیاسی آراسته ای که انسان ها بتوانند در چارچوب آن ها به شکلی عقلانی چنان پیگیر ترجیحات سیاسی شان شوند که تا حد ممکن کمتر مخلّ توانایی دیگران برای پیگیری عقلانی اولویت های سیاسی شان باشد، آن اندازه عقلانیت انسان ها را فعال می سازد که هرگونه ضرورت سیاست قدرت را منتفی سازد. به دیگر سخن، از دید آرمان گرایان لیبرال، در واقع، نهاد سیاسی مناسب می تواند، به قول ایمانوئل کانت، صلح ابدی را تضمین کند.
پاسخ واقع گرایان اصیل این است که هیچ گونه راه حل نهایی وجود ندارد. «صلح تابع شرایط زمانی و مکانی است و باید به روش های مختلف و تحت شرایط اضطراری متفاوت در روابط روزمرّه کشورهای واقعی برقرار و حفظ شود. مشکل صلح بین الملل از این نظر تنها برای فیلسوفان مطرح است». [10] به دیگر سخن، نهادهای مناسب می توانند با مشکلات سیاسی خاص در زمان و مکان خاص با موفقیت برخورد کند، ولی این آرایش از مشکل، زمان، و مکان از نظر تاریخی بی مانند است: در زمان ها و مکان های دیگر حتماً مشکلات دیگری وجود خواهد داشت. از آن جا که - اگر نگوییم بیشتر - بسیاری از مشکلات سیاسی بین المللی دست کم دارای برخی از پیامدهای توزیعی هستند، دستاوردهای نسبی یا توزیع های مرجّح ملازم با راه حل مشکلات جدید یا مشکلات مطرح در زمان ها و مکان های مختلف احتمالاً بازتاب منافع بازیگرانی است که بهتر از همه قادر بوده اند ادعای خودشان را در مورد آن دستاوردها به کرسی بنشانند، یعنی همان بازیگرانی که قدرت بیشتری دارند. از این نظر، هر اندازه هم که ساختار نهادهای سیاسی آراسته باشد، قدرت همواره تعیین کننده نهایی نتایج در سیاست بین الملل خواهد بود.
پس آیا، در نهایت، در روابط بین الملل چیزی جز قدرت اهمیت ندارد؟ کاملاً برعکس، زیرا از دید مورگنتا انسان ذاتاً حیوانی اخلاقی و در عین حال سیاسی است؛ تمامی کنشهای سیاسی معنا و اهمیت اخلاقی دارند. [11] از دید کار، «آن نوع واقع گرایی که عنصر اخلاق را در هر گونه نظم جهانی نادیده گیرد واقع گرایی راستین نیست». [12] در واقع گرایی اصیل، نظریه اخلاق بدون به رسمیت شناختن قدرت به همان اندازه بی ثمر است که استفاده از قدرت بدون توجه به اخلاق عبث است. حالت اخیر به دو دلیل، یکی علمی و یکی فلسفی، عبث است. دلیل علمی آن این است که انسان ها چون موجوداتی اخلاقی هستند، قدرت بدون اخلاق را نخواهند پذیرفت. کسانی که تحت سلطه سیاسی قرار دارند، تمایزی را که ما این جا سعی داریم قائل شویم به رسمیت خواهد شناخت: تمایز میان قدرتی که برای خیر به کار رود و قدرتی که برای شرّ مورد استفاده قرار گیرد. آنان از اولی حمایت و با دومی مخالفت خواهند کرد.
بدین ترتیب، واقع گرایی اصیل هنر سیاست بین الملل را در برقراری توازن علمی میان مقتضیات قدرت، از یک سو، و اخلاق، از سوی دیگر - مانند دیالکتیکی میان قدرت و اخلاق - می داند.
کوتاه سخن، واقع گرایی از آغاز به چشم اصلاحیه ضروری آرمان گرایی، ولی نه جانشین آن، قلمداد شده است. از دید واقع گرایان اصیل، آرمان گرایی باید الهام بخش اقدامات ما و شالوده منافعی باشد که در تعقیب سیاست بین الملل داریم، اما واقع گرایی همواره جزءِ ضروری روابط میان دولت ها خواهد بود. تفاوت میان واقع گرایان و «آرمان جویان» یا «انسان های علمی» در همین است. در حالی که گروه اخیر معتقدند که ما می توانیم سرانجام سیاست جهانی ایجاد کنیم که بر قدرت پایه نگرفته باشد، واقع گرایان چنین اعتقادی ندارند. از دید واقع گرایی، هر اندازه هم که نهادهای بین المللی خوب طراحی شده و آراسته باشند، هر اندازه منافع ملی ما از آرایش خوبی برخوردار باشند، و هر اندازه اندیشه های ما با حسن نیت همراه باشد، باز قدرت تعیین کننده نهایی (البته نه منبع نهایی) نتایج خواهد بود. چون نه سرشت بشر و نه نهادهای انسانی در نهایت کمال پذیر است، همواره چاره ای جز این نخواهیم داشت که هم در زمینه شناسایی کسانی که می خواهند نظام را به نفع خودشان برهم زنند و هم از لحاظ برخورد مؤثر با آن ها سخت کوش باشیم.
بسیار خوب، ولی آیا کسی عملاً با این شیوه بیان فرض مقدماتی واقع گرایی مخالفتی ندارد؟ «این گزاره که ماهیّت سیاست بین الملل را روابط قدرت رقم می زند همواره به عنوان یکی از ویژگی های تعیین کننده واقع گرایی برشمرده شده است. اما این گزاره نمی تواند تنها و تنها ادعایی واقع گرایانه باشد، زیرا در این صورت تک تک محققان سیاست بین الملل واقع گرا خواهند بود.» [13] ونت با این عبارات ظاهراً می خواهد پیشاپیش فایده تعریف فراخی را که در این مقاله از واقع گرایی به دست دادیم منتفی سازد. ولی می توان گفت که بسیاری از اعضای گروه هایی که ونت آن ها را معقتد به محوریت قدرت می داند، از جمله هم نولیبرال ها و هم خودش، در نهایت چنین اعتقادی ندارند. برای نمونه، موراوچیک در فهرستی که از رویکردهای علمی به نظریه لیبرال به دست می دهد هواداران اندیشه صلح مردم سالارانه هم می گنجاند. [14] نتیجه ای منطقی که از وجود صلح مردم سالارانه حاصل می شود این است که اگر همه کشورها مردم سالار می شدند، جنگی درنمی گرفت. به دیگر سخن، با تعمیم ساختار سیاسی داخلی مناسب به تمام جهان، تهدیدی که قدرت نظامی پیش می آورد از بین خواهد رفت. این نتیجه گیری آرمان گرایانه، مطابق تعریفی که در این مقاله از آرمان گرایی به دست دادیم، با واقع گرایی سازگار نیست. [...]
حرف ما کلّاً این است که هنوز آرمان گرایان وجود دارند، هنوز بر طبق تعریف هنجاری یا ایدئولوژیک قدیمی، لیبرال ها وجود دارند، و همه بررسی کنندگان سیاست بین الملل واقع گرا نیستند. اما در مورد برسازان چه می توان گفت؟ به رغم عباراتی که از ونت در بند قبل نقل کردیم، می توان گفت که بیشتر نظریه پردازان برساز، که در حال حاضر در ایالات متحد فعال اند، در واقع آرمان گرایانی لیبرال هستند. برای تأیید این گفته، می توان به دو شیوه متوسّل شد: از طریق به اصطلاح دیدگاه کلان و از طریق دیدگاه خُرد. در دیدگاه کلان، به بررسی این مسئله می پردازیم که چگونه برسازی به عنوان رویکردی کلی مشخص می شود و شده است؛ در دیدگاه خُرد، مشخصاً آثار نظریه پردازان برجسته مکتب برسازی را بررسی می کنیم.
در دیدگاه کلان، در بررسی هایی که هم مردان عمل و هم منتقدان درباره برسازی انجام داده اند، معمولاً به صراحت یا به شکل تلویحی وصف لیبرال - آرمان گرا درباره آن به کار رفته است. برای نمونه، یکی از بررسی هایی که به تازگی درباره مطالعه هنجارها در روابط بین الملل منتشر شده است، یک بار دیگر بررسی هنجارها در دوران معاصر را رواج دوباره بررسی هنجارها در دوران معاصر را صراحتاً از آرمان جویی مورد نظر کار به دور می داند، ولی می گوید که بخش اساسی رواج دوباره بررسی هنجارها «دقیقاً» این هدف را دنبال می کند که نشان دهد چگونه «باید» به «هست تبدیل می شود.» [15] ادعای به دور بودن از آرمان جویی مورد نظر کار بر ارتقای سطح پژوهش های تجربی محققان امروزی پایه می گیرد و نه بر تمرین و مهارت اندوزی در زمینه نظریه سیاسی. در اصل، مدعای فینه مور و سیکینک این است که آرمان جویان مورد نظر کار در زمینه روش شناسی شکست خوردند و نه از لحاظ جهان نگرش. این دو به روشنی اشاره دارند که بررسی هنجارها و اندیشه ها در نظریه روابط بین الملل، که از شاخصه های مکتب برسازی است، متضمن بررسی این نکته هم هست که چگونه این دو پدیده، مستقل از یکدیگر، جهان را به مکان بهتری مبدّل می سازند. بررسی دیگری که به تازگی به قلم یکی از پایه گذاران مکتب برسازی، یعنی نیکلاس اُنوف، درباره این مکتب منتشر شده است آن را از نظر سیاسی آشکارا با نهادگرایی لیبرال یکی می داند. [16]
منتقدان برسازی هم، چه نوواقع گرا باشند و چه پسانوگرا، این مکتب را با نوعی آرمان گرایی لیبرال در پیوند می دانند که به اندازه کافی واقف به نقش قدرت در روابط بین الملل نیست. برای نمونه، در تحقیقی جدید پیرامون رابطه میان پسانوگرایی و زن باوری، بیرجیت لوکر و الیزابت پروگل از مکتب برسازی برای خاطر ویژگی های «دگرگشتاری» آن تمجید می کنند، ولی به دلیل این که نقش محوری قدرت در ساخت و پرداخت سیاست بین الملل را نمی پذیرد از آن خرده می گیرند. [17] این داوری بسیار شبیه نقد واقع گرایان اصیل را بر آرمان گرایی لیبرال است که از آن به سبب اعتقاد بیش از حدش به توانایی آرمان های صرف بدون وجود قدر برای دگرگون ساختن جهان خرده می گرفتند.
برسازی واقع گرایانه
این بحث ما را به این نتیجه می رساند که برسازی در مقام نوعی روش شناسی برای بررسی روابط بین الملل لازم نیست آرمان گرا باشد ولی، در عمل، در ایالات متحد معمولاً لیبرال - آرمان گراست. واقع گرایان اصیل با صراحت کامل اعلام می کردند که ارمان های اخلاقی جزءِ ضروری و لاینفک عمل سیاست بین الملل است و واقع گرایی سیاسی، بدون توجه به اخلاق و بدون در نظر داشتن یک آرمان شهر، هم سترون است و هم بی معنی. بنابراین، برسازی واقع گرایانه به دلیل آن که به شکل فرعی مستلزم برسازی آرمان گرایانه خودآگاه است، و بررسی آرمان ها و نیز اندیشه ها را جزءِ لاینفک شناخت کامل سیاست بین الملل می داند، به اعاده حیثیت به آرمان گرایی کمک می کند. نقطه عزیمت برسازی اولیه بیشتر نقد جزءِ «ساختاریِ» واقع گرایی ساختاری بود و نه نقد واقع گرایی اصیل؛ واقع گرایی ساختاری مجال به مراتب کمتری از واقع گرایی اصیل برای منظور ساختن آرمان های اخلاقی قائل است. حرف های واقع گرایی اصیل این است که هرگونه سیاست آرمان های اخلاقی، برای این که تأثیری داشته باشد، باید با سیاست قدرت تعدیل شود.نتیجه فرعی این سخن آن است که، بدون توجه به «آشتی دادن قدرت و اخلاق» [18]، نمی توانیم به شکل موفقیت آمیزی به پدیده دگرگونی سیاسی بپردازیم.
نه واقع گرایی ناب می تواند دگرگونی سیاسی را تبیین کند و نه آرمان گرایی ناب، بلکه تنها عامل این دو - به شرط قبول این فرض که اخلاق جهانی نیست بلکه به بافت و شرایط بستگی دارد - از عهده این مهم برمی آید.
بنابراین، به همان اندازه که روش شناسی برسازانه می تواند عملکرد سیاست بین الملل را روشن سازد، هم برسازی آرمان گرایانه و هم برسازی واقع گرایانه - که در عین متفاوت بودن رابطه ای دیالکتیکی با هم دارند - برای علت یابی و تبیین دگرگونی نظام بین الملل ضروری است. برسازی آرمان گرایانه هیچ گونه لزومی نمی بیند که برای دورنگه داشتن خودش از بررسی آرمان ها ادعا کند که تنها اندیشه ها را بررسی می کند. نگاه برسازی واقع گرایانه متوجه این است که چگونه ساختارهای قدرت بر الگوهای تغییر هنجاری در روابط بین الملل تأثیر می گذارند و، برعکس، چگونه مجموعه خاصی از هنجارها ساختارهای قدرت را تحت تأثیر قرار می دهند. بسیاری از نظریه پردازانی که بالاتر در زمره برسازان آرمان گرا جایشان دادیم می توانند پاسخ دهند که از بیش یکی از این دو کار را کرده اند. برای نمونه، کسی که به بررسی شبکه های حقوق بشر در امریکای لاتین می پردازد ممکن است پاسخ دهد که به صراحت گفته است هنجارهای حقوق بشر، با تقویت سازمان های غیردولتی، به زیان نخبگان حاکم سنّتی قدرت را دگرگون می سازند. ولی این پژوهش ناگزیر بر نوعی آرمان گرایی اخلاقی پایه می گیرد که قدرتمند بودن چنین سازمان هایی را بهتر از قدرتمند بودن نخبگان سنّتی می داند. بنابراین، هرچه قدرت بیشتری از دست نخبگان سنّتی خارج شود و به دست سازمان های یاد شده برسد بهتر است.
این دیدگاه اخلاقی را می توان پذیرفت؛ ولی پاسخ واقع گرایان این است که، در نهایت، کسانی قدرت را به کار خواهند برد که آن را برای مجموعه مشخصی از هدف ها به دست آورده اند. وانگهی، همه هدف هایی که می توان قدرت را برای حصول آن ها در نظر گرفت، حتی اگر در جهت یک آرمان اخلاقی به کار رود، با هم سازگار نیستند، زیرا همه آرمان های اخلاقی با هم سازگاری ندارند. به دیگر سخن، حتی وقتی هنجارهای حقوقی بشر مورد بحث به طور کلی در روابط میان کشورها پذیرفته شود، باز هم قدرت اهمیت خواهد داشت. گروه های مشخصی که از هنجارها قدرت یافته اند در مرحله ای در می یابند که هدف های متفاوتی را مدّنظر دارند؛ در این مرحله، قدرت نسبی میان آن ها حایز اهمیت خواهد شد. حتی اگر تمامی بازیگران نظام بین الملل، در مرحله مشخصی از زمان، مجموعه اساسی واحدی از ساختارهای هنجاری را بپذیرند، با این حال، خواه به دلایل عقلانی مربوط به نفع شخصی یا به دلایل روان شناختی، تفسیرهای متفاوتی از آن ساختارها خواهند داشت. هرگاه تفسیرها متفاوت باشند، قدرت فرد تفسیرکننده همچنان اهمیت خواهد داشت. پس، نقش برسازی واقع گرایانه بررسی ناباورانه روابط متقابل میان قدرت و هنجارهای بین المللی از دیدگاهی اخلاقی است.
این ناباوری اخلاقی دربرگیرنده تفاوت مهمی میان آرمان گرایی و واقع گرایی است. آرمان گرایی قائل به آرمان واحدی است، نوعی اخلاق سیاسی جهان روا، که باید برای تحقق آن بکوشیم. واقع گرایی می گوید که هیچ گونه اخلاق سیاسی جهان روایی وجود ندارد و، بنابراین، اگر خواهان پیروزی خودمان هستیم، باید ترتیب پیروزی مان را از طریق کاربرد قدرت بدهیم. ولی واقع گرایان اصیل، به ویژه کار، به ما هشدار می دهند که این رابطه دوسویه است: از اخلاق نیز می توان همچون یک ابزار قدرت استفاده کرد. بنابراین، وقتی از قدرت برای ترویج و پیشبرد اخلاق سیاسی مرجّح خودمان استفاده می کنیم، ممکن است دیگران آن را صرفاً نوعی از توسّل به قدرت برای پیشبرد منافع خودمان تلقی کنند. از این گذشته، روان شناسی می گوید که وقتی توسّل به قدرت را برای خودمان به این عنوان که برای هدف اخلاقی بوده است توجیه می کنیم، شاید صرفاً خودمان را فریب می دهیم و برای اقدامی که می خواهیم به دلایل دیگری انجام دهیم دلیل تراشی اخلاقی می کنیم. از این نظر، حتی اگر قدرت بدون اخلاق سیاسی، پوچ و میان تهی باشد، حرف واقع گرایان اصیل این است که با همه این احوال، هرگاه این اخلاق برای توجیه قدرت به کار رود، باید با ناباوری بدان نگریست.
با این تعبیر، واقع گرایی اصیل بسیار شبیه به برخی از انواع نظریه انتقادی در حوزه روابط بین المللی به نظر می رسد. این وجوه شباهت شامل این حکم می شود که اقدامات سیاسی در حوزه بین المللی، حتی وقتی بهترین نیات محرک آن ها باشد، برای توزیع قدرت پیامدهایی دارد که می تواند هم بر اثربخشی نهایی آن اقدامات و هم بر تلقی دیگران از آن اقدامات تأثیر گذارد. بدین ترتیب، گرچه جامعه ملل ساخته دست قدرت های طرفدار وضع موجود برای ترویج صلح بین المللی بود، دیگران آن را تمرینی در زمینه حمایت از قدرت نسبی دولت هایی می دانستند که آن را به وجود آورده بودند. گرایش برسازان امریکایی به آرمان گرایی لیبرال را نیز می توان از بیرون از قدرت اصلی حافظ وضع موجود همچون تمرینی در زمینه حفظ وضع موجود دید - برخی از منتقدان پسانوگرای نظریه روابط ین الملل آشکار چنین برداشتی داشته اند.
برسازی واقع گرایانه می تواند به طور مشخص به این گونه مسائل بپردازد؛ می تواند رابطه میان ساختارهای هنجاری، حاملان اخلاق سیاسی، و کاربردهای قدرت را به بررسی گذارد؛ و، در نتیجه، برسازی واقع گرایانه می تواند به نحوی به مسائل دگرگونی در روابط بین الملل بپردازد که نه از دست برسازی آرمان گرایانه (با نگرش نهایتاً ایستایی که به اخلاق سیاسی دارد) برمی آید و نه از دست واقع گرایی یافت باور - مادّه گرا. بدین ترتیب، برسازی واقع گرایانه می تواند شکافی را در نظریه پردازی روابط بین الملل پر کند که میان جریان اصلی نظریه پردازی و نظریه انتقادی وجود دارد. این رویکرد، با برگرفتن تکیه ای که بیشتر نظریه های انتقادی بر قدرت دارند، و بدون دچار شدن به برداشت سلبیِ موجود در ذاتِ پروژه رهایی بخشِ این نظریه، که به جای رهایی «ایجابی» به رهایی «سلبی» علاقه دارد، می تواند موفق به پرکردن شکاف یادشده گردد. از این گذشته، برسازی واقع گرایانه از آن رو می تواند موفق به این کار شود که در هر گونه بررسی قدرت نه تنها به بررسی متن ذهنی مورد نظر نظریه پسانوگرا و بررسی پدیده های عینی مورد نظر واقع گرایی یافت باور می پردازد، بلکه بنیاد ذهنیت - هنجارها و قواعد اجتماعی - را هم که مورد نظر برسازی است در آن منظور می نماید.
در انتها، این شیوه استدلال چه چیزی برای گفتن درباره انجام پژوهش و گفتمان در حوزه روابط بین الملل دارد؟ از دید برسازان، این بحث حکایت از آن دارد که برسازی را - چه آن را یک روش شناسی بدانیم یا یک معرفت شناسی یا یک هستی شناسی - نباید به همان نحو که واقع گرایی و لیبرالیسم و مارکسیسم را بُن نگره می دانیم، یک بُن نگره به شمار آوریم. منظور از بُن نگره در این جا مجموعه ای از فرض ها درباره چگونگی عملکرد سیاست است. برسازی، مجموعه ای از فرض ها درباره چگونگی بررسی سیاست است. در این مقام، برسازی (مانند سایر مجموعه فرض ها درباره چگونگی بررسی سیاست، همچون خردباوری) با انواع بُن نگره ها، از جمله واقع گرایی، سازگار است. از دید برسازان آرمان گرا (آرمان گرایی در این جا به آرمان ها و نه اندیشه ها ناظر است)، این شیوه استدلال حکایت از آن دارد که برسازی واقع گرایانه را باید یک فرصت شمرد. برسازی واقع گرایانه با تفکیک پرسش های مربوط به نقش آرمان ها از پرسش های ناظر بر نقش اندیشه ها، به آرمان گرایان اجازه می دهد که مشخصاً روی آرمان ها متمرکز شوند و آن ها را تشویق می کند تا درباره آرمان گرایی شان صریح باشند و از داغ ننگی که از زمان انتشار کتاب بحران بیست ساله بر دامن آرمان جویی نشسته است خود را مبرّا سازند. [19] به دیگر سخن، این بحث خبر از آن می دهد که آرمان گرایان آرمان هایشان را پشت ادعای علم عینی پنهان نمی سازند. از دید واقع گرایان، بحث بالا نه تنها گواه آن است که برسازی می تواند روش پژوهش سودمندی باشد بلکه پرداختن به مقدمات معرفت شناختی و هستی شناختی برسازی می تواند اصلاحیه سودمندی بر فرض های خردباوری فردی و مادّه باوری باشد که طی چند دهه گذشته تعاریف واقع گرایی را مبهم ساخته اند.
پینوشتها:
1. samuel Barkin
یادداشت ها:
[1]. Alexander wendt, social Theory of International politics (cambridge university press, cambridge 1999), pp. 13-14.
[2]. ibid, p. 131.
[3]. Randall schweller, Deadly Imbalances, Tripolarity and Hitlers strategy of conquest (columbia university press, new york, 1998).
[4].Heikki, patomaki and colin wight, "After positivism? The promises of critical Realism", International studies Quarterly 44, 2000, pp. 213-237.
[5]. Hans J.Morgenthau, scientific Man versus power politics (university of chicago press, chicago, 1946).
[6]. Hans J.Morgenthau, politics Among Nations: The struggle for power and peace, 6th ed. revised by kenneth Thompson (Mc Graw Hill, New york, 1985(1984))
[7]. wendt (see footnote 1), p.33.
[8]. Andrew Moravscik, "Taking preferences seriously: A Liberal Theory of International politics" Internationl organization,51, 1997, 513-553, p. 514.
[9]. E.H carr, The Twenty years crisis: An Introduction to the study of International Relations (Harper and Row, New york, 1964) and Morgenthau (see footnote 5.)
[10]. Morgenthau (footnote 5), p. 217.
[11]. ibid, pp. 177-8.
[12]. carr (footnote 9), p. 235.
[13]. wendt (footnote), pp. 96-7.
[14]. Moravsick (see footnote 8).
[15]. Martha Finnermore and kathryn sikkink, "Internationl Norm Dynamics and political change", International organization 52, 1998, pp. 887-917.
[16]. Nicholas onuf, 'The politics of constructivism in karen Fierke and knud Eric Jorgensen, eds. consturcting international Relations: The Next Generation (M.E sahrpe, Armonk NY, 2001).
[17]. Birgit Loocher and Elizabeth prugl, "Feminism and consturctivism: worlds Apart or sharing the Middle Ground", International studies Quarterly 45, 2001, 99,111-129.
[18]. carr (see footnote 9), p. 210.
[19]. carr (see footenote 9).
از: International studies Review, no.5, part 4 2003, pp. 325-42.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}